نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





لطفا نظر میدین ، آدرس وبتون رو هم بدین تا بتونم جواب بدم

لطفا نظر میدین ، آدرس وبتون رو هم بدین

تا بتونم بیام جواب بدم


[+] نوشته شده توسط رسول داوری در 22:51 | |







چه تلخه طعم این قهوه

چقدر خستم از این تکرار

چرا اصلا نمیخندم

چه تلخه طعم این قهوه

وباز چشمامو میبندم

چقدر این خونه دلگیره

چه احساس بدی دارم

خودم رو توی این روزا

به جای همه میزارم . . .

 

 


[+] نوشته شده توسط رسول داوری در 15:48 | |







برو خوشبخت بشی

 

منو یادت نمیاد میدونم

تا همینجاشم ازت ممنونم

دیگه حتی نفسم در نمیاد

کاری جز دعا ازم برنمیاد

برو خوش باش برو شیرینم

من به آینده ی تو خوشبینم

برو که الهی خوشبخت بشی

مثل من درد جدایی نکشی

نوش جونت همه ی بی کسیام

برو خوشبخت بشی

منو ول کردی با دل واپسیام

برو خوشبخت بشی

اگه رفتی ، اگه تنها موندم

برو خوشبخت بشی

اگه تو خاطره ها جا موندم

برو خوشبخت بشی

نوش جونم که همش دلتنگم

نگران من نباش

اگه گریه داره این آهنگم

نگران من نباش

اگه عمرم داره از کف میره

نگران من نباش

اگه هرشب نفسم می گیره

نگران من نباش

کاشکی میشد با دلم می ساختی

تو هنوز دل منو نشناختی

کاش مثل گذشته عاشق بودی

کاش همون آدم سابق بودی

برو خوش باش برو شیرینم

من به آینده ی تو خوشبینم

برو که الهی خوشبخت بشی

مثل من درد جدایی نکشی

نوش جونت همه ی بی کسیام

برو خوشبخت بشی

منو ول کردی با دل واپسیام

برو خوشبخت بشی

اگه رفتی ، اگه تنها موندم

برو خوشبخت بشی

اگه تو خاطره ها جا موندم

برو خوشبخت بشی

نوش جونم که همش دلتنگم

نگران من نباش

اگه گریه داره این آهنگم

نگران من نباش

اگه عمرم داره از کف میره

نگران من نباش

اگه هرشب نفسم می گیره

نگران من نباش . . .

 

 


[+] نوشته شده توسط رسول داوری در 1:51 | |







سلام

 

 

هر چند که دور از عشق بازی هستیم / اما به رضای عشق راضی هستیم

*

 

*

*

*

*

ای همدم آهنی من . . .

 

 

*

خسته ترین مرد زمینم

بی تو

میمیرمو عاشق میمونم

*

*

*

*

 

 

عشق یعنی رفتن از شهر بهار

 با دو چشم تر به سوی روزگار

عشق یعنی بی وفایی های یار

عشق یعنی سالها در انتظار . . .

*

*

 

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت. . .

نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود . . .


با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی و...


و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتنت. . .


و من همچون غربت زده ای در اغوش بی کران دریای بی کسی


به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد . . .

 

شاید نگاهم کردی ودیدی مرا . . .

 

*

*

*

*

 

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری


و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی


چون زمانی که از دستش بدی


مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی


اون دیگر صدایت را نخواهد شنید . . .
 

 

 

 

*

*

*

 

ترسم از روز سیاهی است بیایی و چه سود

رفته باشم وبدانی که چه دیر آمده ای . . .

*

 

ما ز هر صاحب دلی یک رسته فن آموختیم

عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم

گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها

صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم . . .

*

 

آفتابگردان دنبال خورشید می گشت ، ناگهان ستاره ای چشمک زد

آفتابگردان سرش را پایین انداخت

 آری . . .  

گلها هیچ وقت خیانت نمی کنند . . .

*

 

 

 

. . . اینگونه تنهایم

 

 

*

*

 

 

 

*

*

*

 

 

 

 

 

از کجا بنویسم

که باز دلت نگیرت و از پیشم نروی

از تلخی های دلم

پیش دوست و غریبه نگویم

بی هیچ سخنی از دلتنگی ها

لبخندی بر لب آورم که خود نیز ندانم این لبخند از غم های دفن شده در

صندوقچه دلم است

یا ازبی کسی هایم

                                        لیوانی پر از آب بر می دارم و به جای نوشیدنش

بر روی خودم می ریزم شاید از این حال رخوت بیرون آیم...

 

 

 

*

*

 

 

 

جیرجیرك به خرس گفت: دوست دارم، خرس میگه: الان وقت خواب

زمستانیمونه،

 بعد صحبت می‌كنیم. خرس رفت خوابید ولی نمی‌دونست كه عمر

جیرجیرك 

 فقط سه روزه...  


[+] نوشته شده توسط رسول داوری در 10:1 | |







دل نوشته

 

 

 

کاش میدانست نگاه من حرف است . . .

کاش میدانست حرفهای من حرف است . . .

کاش می دانست خنده هایم حرف است . . .

غم هایم ، شادی هایم ، همه وهمه حرفیست که دراو خلاصه می شود . . .

*

*

 

مینویسم ، مینویسم از تو . . .

تا تن کاغذ من جا دارد . . .

با تو از حادثه ها خواهم گفت . . .

گریه ، این گریه اگر بگذارد . . .

می نویسم همه ی حق حق تنهایی را . . .

تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی . . .

با تو از روز ازل خواهم گفت . . .

با تو از اوج غزل خواهم گفت . . .

می نویسم همه ی با تو بودن ها را . . .

تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی . . .

گریه ، این گریه اگر بگذارد . . .

*

 

 

 

*

*

*

 

*

*

*

 

 

 

*

*

*

*

*

* 

 

در پارکی نشسته بودم به غصه هایم فکر می کردم . . .

چشمم به مادری افتاد که کودک خود را برای بازی کردن به پارک آورده بود . . .

کودک از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با شوق فراوان به بازی کردن مشغول شد . . .

مدتی گذ شت . . .

ناگاه کودک از روی تاب برزمین افتاد . . .

رنگ از صورت کودک پر ید بغض گلویش را می فشرد . . .

ناگاه شروع به دویدن به سوی مادر کرد و با صدای بلند گریست . . .

زمانی که در آغوش مادر نشت وبوی عطر لباس مادرش را حس کرد گویی دنیا را به او دادند و آرام شد . . .

هیچ عقلی نمی تواند حس آن لحظه ی کودک را درک کند . . .

آنجا بود که آهی کشیدم و گفتم کاش منهم کودکی بودم . . .

*

*

*

 *

*

*

هوا کمی سرد است . . .

نسیمی نم نم باران را به صورتم می ریزد ، به گونه ای که اشک ها یم در میان قطرات آب گم می شوند . . .

این جا خلو ت است ، ولی گاهی فردی می گذرد ومرا به چشم یک  دیوانه می نگرد . . .

سرم در گریبان . . .

دست هایم در جیب . . .

رو به جلو می روم . . .

نمی دانم به کجا . . .

خاطراتم را دوره می کنم و از ته دل گریه . . .

نمی دانم چه سود ی دارد ولی حداقل آرام می کند  . . .

*

*

 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید :

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است . . . ؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است . . . ؟

اما افسوس که هیچ کس نبود . . .

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره . . .

 آری با تو هستم !

با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بار هم نپرسیدی

چرا چشمهایم همیشه بارانی است . . .

 

*

*

*

خداوندا تو شاهدی . . .

تودیدی . . .

کسی باورم نمی کند . . .

دنیا برایم تارشد  . . .

انگارچیزی جز اوحس نمیکردم . . .

دستانم می لرزد . . .

تپش قلبم شدید . . .

بغض گلویم را پاره کرده است . . .

خداوندا دگر خسته ، . . .

دگر خسته ز این دنیای فانی ام . . .

چقدر سخت است . . .

حقیقتا چقدر سخت است و به قول یکی از دوستان عزیز ؛ چه صبری خدا دارد . . .

کاش میشد این سختی را روی کاغذ آورم . . .

بیچاره کاغذ . . .

هر وقت دلم میگیرد روی آن خالی میکنم . . .

غم هایم را . . .

و بیچاره کاغذ . . .

چرا ثانیه ها آنقدر نامرد شده اند . . .

چرا این اعداد باید تکرار شود . . .

چرا هر چیزی نشانه ای از اوست . . .

چرا . . .

 

*

*

 

نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد . . .

نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم . . .

نگاهم کرد دل به او بستم . . .

نگاهم کرد اما بعدها فهمیدم فقط نگاه میکرد . . .

 

*

*

 

 

*

*

 

 

پرسیدم که چرا دیر کرده است؟

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است...

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیمو گفت

احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین مگوی

گفت خوابی.....سالهاست دیر کرده است

در آینه به خود نگاه میکنم....

آه عشق تو عجب مرا پیر کرده است

راست گفت آینه که منتظر نباش....

او برای همیشه دیر کرده است....

 

*

*

*

 

*

*

*

*

*

*

*

*

*

 

 

دنیا را بد ساخته اند …

کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد …

کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری …

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ، به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند …

و این رنج است . . .

(دکتر علی شریعتی)

*

*

 

 

 

 

 

داستان بسیار غم انگیز(حتما بخوانید)

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد . . .

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در
۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و
۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد . . .

 

 

 

(لطفا نظرتان را در مورد داستان بدهید)

 

 

 

 

 *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط رسول داوری در 12:15 | |







سلطان عشق

همیشه با خود می گفتم حاضرم برایش همه کار بکنم پس چرا او مرا دوست ندارد . . .؟؟؟

ناگاه به بزرگی خدا پی بردم که همه کار برایمان می کند و ما دوستش نداریم . . .

 

 

وقتی می گویی:

امکان ندارد ! ! !

خداوند می گوید:

آنچه نزد مردم محال است، نزد خدا ممکن است . . .

*

وقتی می گویی:

می ترسم  . . .

خداوند می گوید:

نترس زیرا من با تو هستم . . .

*

وقتی می گویی :

خسته ام  . . .

خداوند می گوید:

به نزد من بیا تا تو را آسایش و آرامی ببخشم . . .  

*

وقتی می گویی:

هیچکس حقیقتا دوستم ندارد  . . .

خداوند می گوید:

من دوستت دارم  . . .

*

وقتی می گویی:

نمی دانم چگونه ادامه دهم  ؟ ؟ ؟

خداوند می گوید:

من راه را به تو نشان خواهم داد  . . .

 

خداوند می گوید :

 

دیشب كه در بستر خواب بودی ٫ من تمام شب بر بالین تو ومراقب تو بودم  و تابش نور

مهتاب را بربالش و  صورت تو افكندم  . . .

با توجه به اینكه نزد تو بودم  ، دوباره در انتظار

ماندم كه  با من گفتگو كنی . . .

ای كاشك میدانستی  چه هدایائی برایت داشتم  . . .

*

*

من  میخواهم كه درزندگی  تو باشم و تو در زندگی من باشی  . . .

اگر دوست داری میتوانی  تا ابد با هم باشیم ٫ ٱغازش امروز خواهد بود و پایانش در بهشت برین ،

من امروز تو را پیش خود دعوت میكنم.  البته تصمیم با توست !!!!!

من در انتظار تو هستم  . . .

همیشه يارو یاور تو  . . .

 

 

*

*

*

 

من خدا را دارم

سفری می باید

سفری بی همراه

گم شدن تا ته تنهایی محض

سازکم با من گفت:

هر کجا ترسیدی

از سفر لرزیدی

تو بگو از ته دل:

من خدا را دارم

من و سازم چندیست که فقط با اوییم...

*

*

*

*

* 

اگر تنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست.او جانشین همه نداشتن هاست.نفرین و آفرین ها
بی ثمر است.اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو
تنهای مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی.ای پناهگاه ابدی !
تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی . . .

(دکتر علی شریعتی)

*

*

*

*

باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم!

 

 


[+] نوشته شده توسط رسول داوری در 12:14 | |







درد و دل شما بینندگان عزیز

این بخش مال بیننده های عزیزه

اگه مطلب خاصی دارید که میخواهید بیان کنید ، در قسمت نظر این بخش بنویسید تا با نام خودتون در این جا ثبت شود


[+] نوشته شده توسط رسول داوری در 12:13 | |



صفحه قبل 1 صفحه بعد